جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

هشت ساله كه با هميم...

يادته سي تير 84؟ چه حال و هوايي داشتيم؟ چه استرسي داشتيم؟ مگه مي شه يادمون بره؟ باورت مي شه؟ هشت ساله كه با هميم... هشت ساله كه شروع كرديم با هزار آرزو ... كه به خيلياشون هم  رسيديم ...و به خيلياشونم مي رسيم! و اين يه زندگيست! با همه روزهاي خوب و روزهاي سختش .  روزاي سختي كه  كنارم بودي و  و هميشه سعي كردي سختي ها رو به تنهايي به دوش بكشي... خداجونم خيلي دوست دارم! ممنونم بخاطر نعمتهايي كه به من دادي... اينم گلاي قشنگمون كه به كيك حمله كردن!!!! ...
30 تير 1392

شب تولد آوا

 اين هم عكساي آوا و جانان در شب تولد آوا واسه دوستاشون! البته بگم كه  مجموعه از عكساي شلوغ و پلوغ از اون شب داريم كه اينا رو از بينشون انتخاب كردم... آوا جون حسابي خسته بود ... الهي دورت بگردم كه حتي موقعي هم كه خسته‌اي و خوابت مياد باز هم خوش اخلاقي!!!!   ...
30 تير 1392

مادر غمگين...

مادر درونم ناراحت است... اصلا دست و دلش به هيچ كاري نمي رود...  اولين بار است كه  نمي توانم  به او بگويم اين نيز بگذرد... بگذار در غمش بماند... عكسهاي تولد آوا هنوز در دوربين است... شايد مادر درونم بهتر شد و برايتان عكس گذاشت...
24 تير 1392

میلادت هزار بار مبارک

آوای عزیزم! امشب شب میلاد توست. شب میلاد یک دنیا عشق! آوای دلنشینم! فرشته قشنگم حالا دیگر یک ساله شده ای... خانه پر از آوای شیرین خنده های توست .  نگاه پر از مهرت پرتوی از آسمان است .و وقتی برایم آغوش باز می کنی انگار تمام دنیا در دستانت به من می دهی... آوای دلم! بدون شک زندگی ما با تو زیباتر از پیش شد و بدون تو قطعا یک چیزی کم داشت... آوای قشنگم! اعتراف می کنم که با در آغوش کشیدنت آرامش عمیقی سراسر وجودم را می گیرد... آرامشی که با معصومیت وجودت به من می دهی از جنس دیگریست... آوای نازنینم!گاه آرزو می کنم بازیگوشی‌های کودکانه ات اجازه بدهد بیشتر در آغوشم بمانی ... و سپاس...سپاس  برای آفریدگاری که تو را به د...
15 تير 1392

تاتي! تاتي!

 اين روزها آواي زندگيمان دارد تمرين تاتي تاتي مي كند...  هر جايي را براي ايستادن تجربه مي كند...   تنها دختردارها مي دانند ديدن موهاي ژوليده  يك فرشته وقتي از خواب بيدار مي شود چه قندي در دل آب مي كند... آن هم صبح يك روز تعطيل ! هر موقع كه آوا از خواب بلند شود لبخند بر لب دارد...   آوا جان زود عكس يادگاريت را با اين كلاه بگير كه جانان كلاهش را مي خواهد..... «ماماااااااان چرا اين كفشم بسته نمييييشه....! عكس نگيييييير!!!!!!» چشم مادرجان... فقط يادت باشد كه بعدا نگويي چرا من اينقدر كم عكس دارم!!!!   ...
5 تير 1392

جشني براي آقا...

  گذر زمان خيلي سريع‌تر آني‌ست كه فكر مي كنم ... نه!همين چند روز پيش نبود...كمي‌بيشتر از چند روز... نزديك يك‌سال پيش بود شب نيمه شعبان درست مثل امروز ... دخترك چشم مشكي بانمك من در آغوشم جاي گرفت . همان شب اول تولد آوا در بيمارستان با همسرم قرار گذاشتيم كه هر سال تولد امام‌مان را كه با تولد آواي زندگيمان همزمان است جشن بگيريم... فرداي آن روز هم كه از بيمارستان به خانه رفتيم ديدم كه همسرم جلوي در خانه را چراغاني كرده...  امسال هم از روز جمعه همسرجان ريسه ها را از انبار آورد...عصر جمعه دست جانان و كالسكه آوا را گرفت و پايين رفت... آخر دختر ها هم مي‌خواهند در اين سور و سات دست داشته باشند ...و ب...
2 تير 1392
1